ساکش را که می پیچید زیر لب زمزمه می کرد: کربلا کربلا ما داریم می آییم...
لباس پوشیده چادر به سر آماده رفتن بود که صدای "مامان" گفتن دختر سه ساله اش او را به خود آورد.
بغضی کرد و گوشواره های دخترکش را در آورد...
-----------------------------------
داستان کوتاهی بود از : حنای عزیز ، دختری با مقنعه